شعر کده | ||
چه حالی می کند درویش چشمان سحر خیزت
تو مولانای ما خواهی شد و ما شمس تبریزت چه منعی دارد این افسانه در بازار دلجویان چه افسوسی برانگیزد لبان مست پرهیزت چه دف هایی که می آشوبی از تکرار دستانت چه ساغر ها که سرشارند از گلبانگ لبریزت غزل با ماست، با آیات منثور خراسانی فدای سوره های نثر ما شطح غزل خیزت اگر نیلوفری از نغمه های بی لبت می رُست چه ها می شد! چه ها؟ وقف کرامات دل انگیزت.... محمد رمضانی فرخانی [ سه شنبه 92/5/29 ] [ 1:4 عصر ] [ محمدمحمدی ]
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است آبی که برآسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است باشد که یکی هم به نشانی بنشیند بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است از روی تو دل کندنم آموخت زمانه این دیده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ی ایام دل آدمیان است دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت این دشت که پامال سواران خزان است روزی که بجنبد نفس باد بهاری بینی که گل و سبزه کران تا به کران است ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی دردی است درین سینه که همزاد جهان است از داد و داد آن همه گفتند و نکردند یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من می کنم افشردن جان است از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود گنجی است که اندر قدم راهروان است هوشنگ ابتهاج با تشکر از سید محمد [ سه شنبه 92/5/29 ] [ 1:3 عصر ] [ محمدمحمدی ]
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند کوزه ی تنهایی روحم سفالی تر شده است آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب ماه در مرداب این شب ها هلالی تر شده است گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟ دیدم این پاسخ از آن پرسش سوالی تر شده است! زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
فاضل نظری
با تشکر از سارا [ سه شنبه 92/5/29 ] [ 1:2 عصر ] [ محمدمحمدی ]
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان باز هم گوش سپردم به صدای غمشان هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت دیدنی داشت ولی سوختن با همشانگفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان این غزلها همه جانپاره دنیای منند لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند بی صدا باد دگر زمزمه ی مبهمشان شکر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بودکه دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان محمد علی بهمنی [ سه شنبه 92/5/29 ] [ 1:2 عصر ] [ محمدمحمدی ]
شاعر! شکوه پارسالی را چه کردی؟ آن قبض و بسط لایزالی را چه کردی؟ این دغدغه ها این تکلف ها ، دریغا! آن سرخوشی آن بی خیالی را چه کردی؟ در دل هراس هیچکس هرگز نبودت آن روح ، روح لاابالی را چه کردی؟ آن خلسه های خالص و خلّص کجا رفت آن لحظه های خوب و عالی را چه کردی؟ فقرت به فخر پادشاهان طعنه می زد آن دست ، آه! آن دست خالی را چه کردی؟ شعر گل آلود تو بی ماهی است، افسوس ای رود بی دریا! زلالی را چه کردی؟ هوش و حواس بلخی شعرت چه شد؟ کو؟ شاعر! بگو شمس شمالی را چه کردی مرتضی امیری اسفندقه [ سه شنبه 92/5/29 ] [ 1:2 عصر ] [ محمدمحمدی ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Published Themes By : Tempdownload.com ] |