شعر کده
 

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود

چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت

گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف

گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود

بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد

آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ

آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

ای نداده خوشه ای زان خرمن زیبایی ام

تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

ابوالحسن ورزی

دل!


[ سه شنبه 92/5/29 ] [ 1:1 عصر ] [ محمدمحمدی ]

فردا اگر بدون تو باید به سر شود

فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست

بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست

این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود

رازی نهفته در پس حرفی نگفته است

مگذار درددل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند

دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است

بگذار گفتگو به زبان هنر شود

فاضل نظری


[ سه شنبه 92/5/29 ] [ 1:0 عصر ] [ محمدمحمدی ]

او ز ریشه به باد داده مرا

زده تیشه به باد داده مرا

"زیر باران قدم زدن بی تو "

این "کلیشه" به باد داده مرا

شیرم و صید چشم آهویی

صید بیشه به باد داده مرا

شیطنت های "دودی" چشمت

پشت "شیشه" به باد داده مرا

قصه عشق باد و گیسویت

تا همیشه به باد داده مرا

سینا سازگاری اردکانی


[ سه شنبه 92/5/29 ] [ 1:0 عصر ] [ محمدمحمدی ]
ای یار دور دست که دل می بری هـنوز

چون آتش نهفته به خـاکـستـری هـنـوز

هر چند خط کشیده بـر آیـیـنه ات زمـان

در چشمم از تمامی خوبان، سـری هـنـوز

سـودای دلـنـشـیـن نـخـستین و آخرین!

عـمـرم گذشت و تـوام در سـری هـنـوز

ای چلچراغ کهنه که زآن سوی سال ها

از هـر چـراغ تـازه، فـروزان تــری هـنــوز

بـالـیـن و بـسـتـرم، هـمـه از گل بیاکنی

شب بر حریم خوابم اگر بـگـذری هـنـوز

ای نـازنـیـن درخـت نـخـسـتین گناه من!

از مـیـوه هـای وسـوسـه بــارآوری هنوز

آن سیب های راه به پـرهـیـز بـسـتـه را

در سایه سار زلف، تو مـی پـروری هنوز

وان سـفــره شـبــانــه نـان و شـراب را

بر میزهای خواب، تو می گستری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم

آه ای شراب کهنه کـه در ساغری هنوز

حسین منزوی

[ سه شنبه 92/5/29 ] [ 12:59 عصر ] [ محمدمحمدی ]

مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق

عشق سرگرمی اش آزار و تسلاست رفیق

قیمت یک شب از آن چشم ، غزل نوشیدن

سال ها بیت به بیت آه و تمناست رفیق

نشدم راهی ات ای عشق که سیراب شوم

تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق

بارها تا لب این چشمه دویده است دلم

این سرابی است که از دور گواراست رفیق

اسم آن روز که نامیده ای اش روز وصال

در لغتنامه ی من "روز مبادا"ست رفیق

"نیست در شهر عزیزی که دل از ما ببرد"

بنشین شعر بخوان! دور جوان هاست رفیق

انسیه سادات هاشمی


[ سه شنبه 92/5/29 ] [ 12:59 عصر ] [ محمدمحمدی ]
   1   2      >
درباره وبلاگ

برچسب‌ها وب
آرشیو مطالب
لینک های ویژه
امکانات وب